به نام خالق زیبایی
دختر قشنگم نمیدونم ازکجا شروع به نوشتن خاطرات قشنگ زندگیت کنم . میخوام از قبل از زندگیت بنویسم از وقتیکه من وپدر با هم ازدواج کردیم ما خیلی بچه دوست داشتیم مخصوصا دختر بچه هارو با هم قرار گذاشتیم تا وقتیکه قدر واقعی بچه رو ندونستیم وتا وقتیکه همه چیز برای اومدنت آماده نشده بچه دار نشیم هر وقت با هم میرفتیم خیابون یه دختر بچه میدیدیم دنبالش میرفتیمو در مورد دختر خودمون حرف میزدیم ولی دیگه بعد از چهار سال فکر کردیم که دیگه وقتشه. برای اینکه پدروغافلگیر کنم خودم تنهایی رفتم آزمایشو جوابشو گرفتم وقتیکه جوابشو دیدم نمیدونی چه حالی داشتم انگار خدا دو تا بال بهم داد منم پر کشیدم تو آسمون یادم نیست چطوری خودمو به پدر رسوندم وقتی منو دید فوری فهمید که من چرا رفتم سر کارش همینطوری رو صندلی خشکش زده بود هیچی نمیگفت که من حرف بزنم وقتی بهش گفتم فقط میگفت راست میگی انگار که ما اولین آدمایی بودیم تو دنیا که داریم بچه دار میشیم وای ...از اون لحظه به بعد مراقبتهای ویژه شروع شد